فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

پارسال دوست ، امسال آشنا

سلام وبلاگم. دلم واست تنگ شده بووود.چند روز پیش که واکسن دو ماهگی دیانا رو زده بودیم و اونم حسابی بهانه گیر شده بود هر چی فکر کردم که تو توی دوماهگیت چجوری بودی راستش یادم نیومد و اینجوری شد که یهو یاد وبلاگت افتادم د رفتم سراغش...... شروع کروم به خوندن و از تو چه پنهون چند قطره اشکم ریختم. یاد روزایی که کوچولو بودی افتادم...یاد روزایی که خونه خاله فرزانه روبروی خونمون بود و ........ حالا رفته ساری و دور شده و دیانا رو دارم با تجربه های کم و بیش اونروزای تو بزرگ میکنم.... بگذریم خلاصه با خودم گفتم توی دنیای پر از تکنولوژی اینروزا که همه مردم سرشون توی موبایلشونه یا توی تلگرام هستن یا دارن توی اینستاگرام پست میزارن ( که البته خودمم جزء هم...
23 فروردين 1398

چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست؟

با تو در برف .. مهم نیست خیابان باشد یا جنون باشد  و  یک عمر بیابان باشد چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست ؟ دوست دارم همه ی سال زمستان باشد ره به جایی نبرد فکر فرار از باران نیست چتری که به اندازه ی باران باشد تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید ؟ سی  و  دو دانه ی برفی که درخشان باشد می نویسی به تن برف سئوالت را، کاش پاسخ مسئله یک واژه ی آسان باشد خواندمش : ” تا به ابد عاشق من می مانی ؟” دوستت دارم اگر قیمت آن، جان باشد تا کمی گرم شود شعر و تو سرما نخوری دفتر شعر مرا نیز بسوزان .. باشد ؟   دومین برف پربار زمستان امسال هم بارید و به حق که عجب برف پر آبی هم بود ...
15 بهمن 1395

حرف مادر و دختری....

دخترم را جوری تربیت خواهم کرد که هیچگاه ما را اینگونه تربیت نکرده اند یاد بگیردجایی که باید گریه کند گریه کند نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمی کنند (عجب دروغ بزرگی)   که جایی که باید فریاد بزند فریاد بزند . که وقتی باید عصبانی باشد عصبانی باشد . نشود تندیس صبر و شکیبایی که خون خونش را بخورد ولی به همه لبخند احمقانه تحویل دهد یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند حالی طرف کند که نباید بماند   وقنی به روح و شخصیتش آسیب بزنند بی خیال دنیا و مردمش بشود و زیر پایش لهش کند جوری که یادش نرود آدم است و آدم همانی است که هم گریه میکند هم داد میز...
10 بهمن 1395

کودکم ....کودک بمان

کودکم کودک بمان دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند کودکم کودک بمان دنیا مداد رنگی است بهترین نقاش باشی باز رنگت میکند کودکم کودک بمان دنیا دلت را میزند سخت بی رحم است میدانم که سنگت میکند   ولی تو اینروزها حسابی برای بزرگ شدن عجله داری و هی پا تو کفش من میکنی مثلا همین چند شب گذشته وقتی من سر کار بودم  رفتی سراغ کادو سالگرد ازدواجم و اون چکمه ها رو پوشیدی و از بابا خواستی چند تا عکس ازت بگیره اونم با تلگرام واسم فرستاد و من در حین شیفت وقتی چشمم به اون عکسها  افتاد آی ی ی ی ی حالی کردم خستگیم رفت که رفت وااااااای خدااااا هلاک این فیگوراتم من... ...
22 دی 1395

10 سااال گذشت.....

10سال گذشت ... 10 سال از سنگین تر شدن  تپش های خطوط قرمز جسمیم گذشت ... 10 سال از بزگ شدن ناگهانی روح سرگردان بی دغدغه ام گذشت ... 10سال از رفتارهای خام نیم پز شده فعلی ام گذشت ... باورم نمیشود که فقط 10سال گذشت ... چقدر کشدار گذشت،کشدارتر از یک قطعه پیتزای داغ ... گویی یک 10ساله ی 40 ساله گذشت ...           با هم بودن ما 10 ساله شد......     امسال برخلاف سالهای گذشته برای جشن سالگرد ازدواجمون هیچ حسی برای انجام هیچ ایده  نداشتم....حسابی در گیر کار و شیفت بودم... اما از آنجاییکه آندیا عاشق کیک و شمع و مراسم های اینجووریه....نخواستم خالی از اینه...
20 دی 1395

دخترم زود بزرگ نشو.....

بهانه من عزیز تر از جانم زود بزرگ نشو مادر کودکیت را بی حساب میخواهم . در پناهش جوانیم را....... زود بزرگ نشو فرزندم قهقه بزن جیغ بکش گریه کن لوس شو بچگی کن ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ... آنسوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم.هر چه جلوتر میروی همه چیز تند تر از تو قدم بر میدارد . حالا هنوز دنیا به به پای تو نمیرسد از پاکی . الهی هرگز هم همقدمش نشوی هر گز ... همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش... یک قدم دو قدم ... ولی زود بزرگ نشو مادر. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک میشود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نحواهی داشت . آنسوی...
15 دی 1395

روز بی چتر....

چند روز پیش باران بارید...ریز و نم نم ....هوا بهاری بود نه زمستانی..زیر آن بارش نرم . مادری بود و دخترکی که لباسش کم بود برای رسیدن به خانه چاره ایی نبود باید خیابان یکطرفه را بالا میرفتند... هر دوشان شاید خیس آب آسمان میشدند مادر دلش میلرزید وقتی به پاهای لرزان کودکش فکر میکرد در خیابان تنها و بی چتر...... ناگهان دری از جنس نور برایشان باز شد..دری که شاید بیشتر هم باز بود اما دیدنش پشت ان ابرهای نمدار وسنگین همیشه کار مشکلی ست.. بخصوص که وقتی ابرهای تیره سینه ها را هم گرفته باشد آنروز مادر و دختر زیر باران آواز خواندند و پا کوبیدند..از روی چاله های آب پریدند.. و اجازه دادند که باران&...
7 دی 1395

بلندترین شب سال 95

امسال بلندترین شب سال یا همون یلدای خودمون چون مامان جون و باباجون تنها بودن رفتیم همه اونجا و خوش گذشت.... البته دایی مجید و خانواده نیومدن چون وسط هفته بود بهانه مدرسه فردا پارسا و گلسا  رو اوردن و نیامدن...... دخترم ... یلدا را دوست دارم در چشمان قشنگ یلدا برق ثانیه ها را می بینم ! همان ثانیه هایی که ... به قدر یک لبخند کوتاهند   و   به قدر یک لبخند با ارزش ... یلدا را دوست دارم چون با نگاه مهربانش می گوید :   رمز ماندگاری ثانیه ها در کنار هم بودن همدل بودن و نشاندن ل...
30 آذر 1395

نقاشی های کودکانه تو.....

این روزا یکی از بهترین و خوشایندترین کارایی که انجام میدی نقاشیه که البته با توجه به سن و سالت و اینکه کلاس نمیری......خوبه یعنی عالیه..... خلاصه تا چشمت به کتابای ما میوفته تو هم دفتر و مداد رنگیات و روسرما هوار میکنی و خلاصه  میخوای پابه پای ما بیای امروز چند نمونه از این نقاشی ها رو که با موبایل عکسشون و داشتم واسه نمونه کار توی وبلاگت  میزارم...تا در اینده بدونی چه هنرمندی بودی مامانی جووون این و با خمیر بازی درست کردی پرنده هستن ایشوووووون ماااااااهی این جزو اولین خونه هایی که میکشیدی سر سره-صندلی- الاکلنگ یه عروس هستن ایشون و یه زنبور...
26 آذر 1395