فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

خیلی ساده!!!

1394/2/25 17:11
نویسنده : مامان مریم ❤
705 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر ساده خودمان را از ساده ترین حقایق آرام زندگی محروم می کنیم،

چقدر ساده یادمان می رود در یک غروب خسته، نوشیدن یک فنجان چای با یک دوست

می تواند معجزه کند.

چقدر ساده یادمان می رود قدم زدن در خیابان های این شهر شلوغ، در یک غروب

خسته و تماشای چراغ روشن ماشین ها که عجله از بی قانونیشان می بارد، می تواند

آرامش شب را به همراه داشته باشد.

چقدر ساده یادمان می رود که قرارهای هفتگی کوه اگر بشود ماهانه خیالی نیست،

اما اگر بشود سالانه و گاهی از سال هم بگذرد، چقدر روح پژمرده از خستگیمان، پژمرده تر می شود!

خودم را می گویم!

چقدر ساده مدت هاست همۀ دعوت های دور همی ها را با یک "نه" و "وقت ندارم "

رد می کنم تا به خیال خودم بیشتر بنشینم پای کارها و زندگی در حالی که از همین

دور همی های ساده، چقدر می توان انرژی گرفت برای روزهای شلوغ!

 یادم نیست آخرین باری که زنگ زدم به دوستان قدیمی ام و گفتم بیایند دور هم

جمع شوند  تا فنجان قهوۀ یا چای غروبمان را کنار هم بنوشیم کی بود!

می دانم  گاهی ساده ترین ها را برای بودن ها نادیده گرفتم.

می دانم غرق شدم در آنچه نباید و بعد، باز هم دودستی چسبیدم به کار تا تسکین آن نبایدها باشد...

امروز عصر ، در این غروب غم انگیز جمعه ایی تلخ ،یاد همۀ این ساده ها افتادم ....

که چه ساده در روزمرگی روزهایی که می توانند بهترین روزهای زندگی ام باشند،

به دست فراموشی سپرده ام...

امروز بعد از مدت ها یادم آمد می توانم در چشمان کسی غرق شوم تا در نگاهش

نگفته هایش را بیابم...

امروز بعد از مدت ها هوس کردم برای کسی از احوال دلم بگویم،

نه در کلام که در همان نگاه...

امروز بعد از مدت ها یادم آمد چقدر تنها شده ام در شلوغی وقایع زندگیم ،

چقدر می خواهم حضور آرامی را، که تکیه گاه خستگی هایم باشد،

چقدر می خواهم که دلم تنگ شود و بی هوا خودم را رها کنم در هوای آرام یک دوست...

و دلم سوخت برای بهترین و با نشاط ترین سال های جوانی که می تواند

ثانیه هایش سرشار باشد از عشق، نه عشق ناپختۀ نوجوانی و هیجان اوایل جوانی،

امروز دلم غنج رفت برای پختگی دوست داشتن های جوانی که بیهوده در خیالات

خام و عزای از دست دادگی، خودمان را از داشتن ش محروم کرده ایم...

امروز من در یک اتفاق ساده، دلم تنگ شد برای تصاویر زیبای ذهن م از روزهای جوانی...

خیلی دلم تنگ است.....

خدایا هستی ؟؟؟؟

چرا حضورت را حس نمی کنم.....مقصر منم ، خوب میدانم تو همیشه هستی.....

من.......................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آنيتا
25 اردیبهشت 94 17:23
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره