هیجده ماهه من.....
13 ام این ماه که آمد، برای تو، تغییر دیگری در پی داشت.
برای من و پدرت، رنگش فرق می کرد.
حس و حالش هم...
این سومین، نیم سالی ست که تجربه می کنی اش.
پایان هر نیم سال، یک تغییر!
اولی را با شروع غذا خوردن به پایان رساندی.
دومی را هم، وقتی به سر انجام رساندی که یک نو پای 1 ساله بودی، و تولدت.
و حالا سومین آن، 1 سال و نیمه ی من؛
تغییرش، به پایان رسیدن واکسن هایت بود.
همان که وقتی متصدیِ واکسیناسیون، گفت:
"خب، واکسن های دخترت تمام شد و رفت تا 6 سالگی."
همان که وقتی گفت، کارت واکسنش گم نشود که برای ثبت نام کلاس اول، لازم ست.
و من به یقین می گویم که با حرف دومش لرزیدن دلم را احساس کردم، مُردم!
و ثانیه ای حرفهایش را نشنیدم و ندیدمش...
که تو را می دیدم!
تو، با لباس فرم مدرسه و کیفی که بر پشت گذاشته ای.
دلم می خواست دنیا می ایستاد و من تا ابــــــد نگاهت می کردم.
چقدر این روزها تو را تصور می کنم و حــــظ ات را می برم .
ببین الان که تصور ست، اینگونه ام، وای از روز و لحظات موعود!
می دانم که می میرم.
دخترکم :
نمی دانی این روزها، چقدر بیشتر دوستت دارم.
چقدر بیشتر برایت می میرم.
ممنونم که هستی.
♥. دوستت دارم.