تو که حرف میزنی .......
گلبرک لطیف من؛ناز دردانه ی 22 ماهه من :
شیرین زبانی های این روزهایت را چگونه بنویسم که حق مطلب را ادا کند؟
که وقتی می گویم جز خوردن و مچاله کردنت راهی نیست، بفهمی که حقیقتا" راهی نیست!!
باید بزرگ شوی، خودت ببینی و بشنوی!
حتــــم دارم روزی که این نوشته ها را می خوانی ؛
لبخند ملیحی بر لبانت نقش بسته ...
لبخندی از سر شوق ، از خاطرات خوش کودکی .
لبخندی از روزهای اول جمله گفتنت ...
که برایت باور نکردنی ست این گونه بودنت را ، این گونه کوچک و تازه کار بودنت را !
عزیز بی همتای من ؛
فردا ، تو می خوانی و تصور می کنی و لبخند می زنی ،
امروز ، من می نویسم و تصور می کنم و لبخند می زنم ...
دختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرکم :
من خدا را به بهترین نام هایش قسم دادم ؛
برای خوشبختی تو ...
خوب باش مادر ...
22 ماهگیت مبارکت باشد همه وجود من
اینهایی که گفتم، همه ی احوالات این روزهای تو اند...
راستی؛
حواست هست که چقدر دوستت دارم؟!!