فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

پروژه عظیم مهدکودک

1392/6/3 17:40
نویسنده : مامان مریم ❤
870 بازدید
اشتراک گذاری

 ماجرای روز اول مهد آندیا :

دیر وقته و دخمل گلم مثل یه فرشته کوچولو کنارم خوابیده.....بابایی هم سر کاره یعنی

امشب شبکاره......منم باز دوباره از این فرصت طلایی که پیش اومده استفاده کردم و

نشستم پای کامپیوتر.....

هفته آخره مرداد ماهه و یه هفته دیگه مونده که خاله فرزانه بره مسافرت و آندیای من

آواره بشه ، واسه همین با مهد بیمارستان صحبت کردم که از اول شهریور بری اونجا.....

پروژه عظیم مهدکودک امروز به مرحله بهره برداری رسید ...امروز 26 مردادماه 1392 واسه

اولین بار صبح دو تایی ( من و آندیا ) دست در دست هم راهی مهد کودک شدیم البته فقط

واسه نیم ساعت ....چون نجمه جون (مدیر مهد کودک) گفته هفته اول فقط روزیی نیم تا یه

ساعت باید بری تا کم کم با فضای مهد و نی نی ها آشنا بشی.....که امروز هم حسابی گل

کاشتی مامانی....همچین بهم چسبیده بودی .......

نمیدونم ، امروز که تعریفی نداشت تا ببینم فردا چی میشه...فردا قراره با خاله صبح بری ،

چون من سره کارم.....

یه غم بزرگ از صبح که با هم رفتیم مهد کودک و تو اونجوری بهم چسبیدی توی دلم هست

که با هیچ زبونی نمیشه بیانش کرد....خداییش دلم وایه هر دوتامون سوخت...واسه تو ،

بخاطر اینکه توی این سن کم باید از صبح تا ظهر توی محیط نا آشنا باشی و از لذت کنار مادر

بودن محروم میشی و بعدشم واسه خودم بنا به 1001 دلیل که یکیش جدایی از تو هست و

بقیعش  هم اگه بخوام بنویسم یه طومار میشه و یه غم نامه ....


 

 

روز دوم:(28 مرداد92)

روز دوم با خاله راهی مهدکودک شدی آخه من سر کار بودم....

ولی از همون راه دور همش استرس داشتم تا اینکه ساعت 9 صبح شد و وقتی زنگ زدم

با خاله توی محوطه بیمارستان بودی و اونوقت استرس من هزار برابر شد.... تا اینکه

خاله زنگ زد و گفت : ازش خواستن یواشکی از مهد بره بیرون تا تو با مربیت تنها باشی

همش دلشوره داشتم و میخواستم گوشی و بردارم و به مهد زنگ بزنم ولی باز همکارام

ازم خواستن یه ذره صبر کنم.اینکه توی اون 1 ساعتی که تنها بودی چی به من گذشت

زیاد مهم نیست ، شاید یه دلشوره ای بود که توی اون موقعیت هر مادری میتونه

داشته باشه و تا حدی طبیعی بود . اما دیگه طاقت نیاوردم و گوشی برداشتم

و یه ززنگ به مهد زدم و با مدیر مهد کودک ( نجمه جون) صحبت کردم و انگار حرفهای

اون یه آب یردی بود که یه آتیش و خاموش کرد و وقتی گوشی و گذاشتم یه آه بلندی

کشیدم که نفهمیدم از خوشحالی بود یا ناراحتی و غصه مهد رفتنت بود .

ولی بهرحال روز دوم خیلی بهتر و خوشتر از روز اول واسه تو بود .......

 


 

روز سوم:(29 مرداد92)

روز سوم چون آف بودم خوشبختانه خودم هم بودم و 3 تایی ( من و تو و خاله ) راهی شدیم

امروز استرسم یه کم کمتر شده بود  شاید منم داشتم مثل تو به این اوضاع و شرایط عادت

میکردم . وفتی رسیدیم اروز دیگه از همون جلوی در تو رو ازم تحویل گرفتن ، البته اولش با

ورود به مهد و دیدن مربیها یهو یه بغض عجیبی و وی چهره ات دیدم ولی از اونجایی که

عاشق آب خوردنی به هوای آب خوردن رفتی بغل مربیت و منم یواشکی در رفتم.روز سوم

حدود 1 ساعت و نیم توی مهد بودی و ظاهرا که خوب بودی و در حال بازی بودی .البته اینا

حرفهای مربیت بود که موقع تحویلت به من گفت...هر چند که تا منو دیدی اومدی بغلم و یه

نمیچه گریه ای هم کردی.بهرحال روز سوم هم به پایان رسید.تا ببینیم چی پیش میاد

 

روز چهارم :(30 مرداد 92)

روز چهارم هم به خیر و خوشی تموم شد.امروز دخملی از همیشه بیشتر تنها توی

مهدوایستاده بود  ، یه چیزی حدود 2 ساعت تنها پیش مربیت بودی و به قول اونها اصلا هم

گریه نکرده بودی.....البته خدا میدونه...خدا کنه همه چی همونی باشه که اونا میگن..

طبق قولی که مدیر مهد داده بود فقط یه روز دیگه اگه بری بعدش از اول شهریور باید مثل

نی نی های دیگه نیمه وقت بری ..به عبارتی با خودم بری و با خودم برگردی..

حالا منتظرم ببینم فردا چی پیش میاد ........


روز پنجم :(31 مرداد 92 )


امروز مامانی جسابی تحویلت گرفتیم با 2 تا ماشین بردمیت مهد کودک ماشین خودمون و

ماشین خاله فرزانه.....من و تو و خاله فرزانه و نکین هم به عنوان مهمون افتخاری

اومدش....امروز آخرین روز بود که دخملی به صورت مهمون میرفت مهدکودک و اگه بخوام

دیگه از اول شهریور میتونم به صورت نیمه وقت یعنی همون زمانی که خودم سر کارم

بزارمت......

خوشبختانه امروزم خوب بودی مامانی و همه چی به خیر و خوشی تموم شد .البته آخرش

با یه بای بای نه چندان دلچسب از مربیت خداحافظی کردی و وفتی اومدی بغلم باز سرت و

گذاشتی روی سینم و اون حس مادر و دختری مون گل کرد...

البته وفتی اومدی توی محوطه مهد کودک باز همه چی از یادت رفت و شدی دخمل

شیطون مامان

اینم چند تا از عکسهایی که ازت گرفتم


آندیا در آستانه درب ورودی مهد کودک

همراه خاله جونش

 

 


 

 

 

 

 

                      

                                     

 

           

 

و چنین شد که آندیا کوچولوی من ، فرشته کوچولوی من

از دوم شهریور ماه 1392 مهد کودک را به طور رسمی تجربه کرد

و به مامان و بابا کمک بزرگی کرد

 (دوست داریم مامانی )

منتظر خبرهای بعدی باشین!!!!!!!!!!

 



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
27 مرداد 92 9:05
راست میگی مریم جون من هم بایداز اول مهر ستایشو بزارم مهد فکرش از حالا داره دیونم میکنه خیییییلی سخته تازه که آندیا جون خیییییییلی کوچیک تر از ستایشه قربون اون دل کوچیکشون برم من که ناخاسته باید برن جایی که هیچ آشنایی با محیط اونجا رو ندارن درکت میکنم


مرسی از همدردیت عزیززم
مرجان
27 مرداد 92 11:13
قربونت بشم مریم جون . خودتو غصه نده . همه بچه ها اول به محیطای ناآشنا غریبی میکنن ولی کم کم مجبور به عادتش میشن . بچه های مادرای کارمند دیگه اینجوری میشن . آندیا جونم بچه قوی و محمکه خودتو غصه نده . فقط و فقط مواظب سلامتیش باش که مهد همینش خیلی بده .


ممنونم مرجان جووون...لطف داری
الی مامی آراد
28 مرداد 92 9:01
الهی من قربونت بشم خیلی سخته ولی خدا خودش میدونه چکار کنه یه راهی جلوی پات میزاره


آره منم به همین دلخوشم عزیزم......ممنون
سانی مامی شادیسا
28 مرداد 92 11:25
وای که من حتی از تصورش هم دلم میگیره واسه همین کار رو بوسیدم گذاشتم کنار!
البته من مجبور بودم از شش ماهگی شادیسا رو بذارم مهد که دیدم خیلی زوده
الان دیگه آندیا بزرگ شده
نگران نباش اولش سخته
بعدش عادت میکنه و عاشق مهد و دوستای مهدش میشه



مری از دلگرمیهات خانومی...ممنون
مامان آیسل
29 مرداد 92 16:35
عزیزم نگران نباش همه چی خوب پیش میره وعروسکت به مهد عادت میکنه شماهم غصه نخور تا به دخترت منتقل نشه قربونت


ممنون مامان آیسل
مرجان
31 مرداد 92 11:02
دیدی خانمی که همه چی به خوبی حل یمشه . خودتو غصه ندی . آندیا جونمون خیلی دخمل فهمیده و گلیه


ممنون مرجان جوووووووووون
مامان زری
1 شهریور 92 23:10
سلام مامانی خیلی خوشحال شدم که آندیا جون کم کم با این موضوع کنار اومد امیدوارم نگرانیهات تموم شده باشه عزیزم
ما آپیم


ممنون مامان زری جوووون...
الهام مامان یسنا
2 شهریور 92 17:15
مریم جون خدا روشکر که آندیا جون داره به مهد عادت میکنه. شما هم غصه نخور مطمئن باش با اینکار آندیا جون هم اجتماعی میشه و هم مستقل بار میاد و مثل بچه های دیگه وابسته به مادرش نمیشه که هم خودش اذیت بشه هم مادرش. تازه وقتی هم بزرگ شد از داشتن یه مادری که کار میکنه و موقعیت خوب اجتماعی داره بیشتر لذت میبره. امیدوارم هم شما و هم آندیا تپلی ناز موفق باشید.
لپای تپلی دخملی رو ببوس


مرسی الهام جووون از همدردیت.....دخمل گلت و ببوس
مامان نونا
2 شهریور 92 17:40
میشه وبلاگ ما رو لینک کنید و اجازه بدید ما هم شما رو به دوستامون اضافه کنیم؟؟؟


چرا که نه با کمال میل خانمی
sara
4 شهریور 92 22:31
امروز 4شهریوره از اوضاع الان آندیا بگین که عادت کرده و شما خیالتون راحت شد؟




یه جورایی عادت کرده...ولی هنوزم اولش باگریه میره بغل مربیش......اما خیلی بهتره ممنون عزیزززم که جویای حالش بودی


صبا خاله ی آیسا
5 شهریور 92 20:26
سلام

به به چ دختر خوشگلی چ قالب خوشگلی





عزیزم من شمارو با افتخارلینک میکنم

اگه مایل بودید مارولینک کنید بیشتر به هم سربزنیم




حتما عزیززززم...با کمال میل


رها
30 آذر 92 11:54
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!