یاد اون روز بخیر
وای مامانی نمیدونی چقدر کار دارم که هنوز انجامشون ندادم ...الام که دارم مینویسم تو
هنوز خوابی .ساعت 8 صبح 12 تیر ماهه به عبارتی یک روز دیگه به تولدت مونده....
زودتر پا شدم تا ژِله ها رو درست کنم....واسه ژله خرده شیشه...
دیشب تا دیر وفت با نگین و نیلوفر و خاله داشتیم خونه رو تزئین میکردیم و تا دیر وفت بیدار
بودیم....
بگذریم از این حرفها داشتم کارامو میکردم یه هو یاد پارسال این روزام افتادم.....گفت بیام
زودی بشینم یه چند کلمه باهات صحبت کنم و رفع زحمت کنم......
آخی یادش بخیر.............
پارسال این روزا دیگه ساک خودم و تو رو واسه بیمارستان بسته بودم و حسابی دلهره
داشتم هر چی از این اضطرابم بگم کم گفتم و هر چی هم که به روز تولدت نزدیکتر میشدم
بیشتر و بیشتر میشد که البته شاید تا حدود زیادی بی دلیل نبود آخه من تا چند سال قبلش
به عنوان پرستار توی بخش اطفال و نوزادان کار کرده بودم و همه جور نوزاد دیده بودم و
حالا خودم داشتم یه نوزاد به دنیا می آوردم.......
از صبح روز تولدت بگم....
بابایی شب قبل ساعت و واسه 6 صبح کوک کرده بود که زودی بریم بیمارستان و پذیرش
بشم...اون روزا اتفاقا خاله فرزانه هم همسایه ما شده بودن و تازه اسباب کشی کرده بودن
ساعت 6 اون هم اومد و 3 تایی راهی بیمارستان شدیم.....
بماند که آقای دکتر ترک زاده عزیز اون روز مامانی و از یاد برده بود و رفته بود خونش و
گوشی موبایلش و خاموش کرده بود و من به جای اینکه ساعت 11-10 صبح برم اتاق عمل
ساعت 2 ظهر رفتم اون هم با کلی استرس که از صبح بخاطر فراموشی دکتر داشتم...
خلاصه جونم واست بگه من ساعت 15/2 ظهر وارد اتاق عمل شدم در حالی که بابایی و
خاله پشت در اتاق عمل بودن و مامان جون و بقیه هم توی خونه منتظر بودن من برم اتاق
عمل که بیان سمت بیمارستان (آخه پاشون درد میکرد و خیلی اینجور جاها واسشون خوب
نیست )
آندیا گل مامان ساعت 40/14 روز 13 تیر ماه 1391 پا به این دنیای زیبا گذاشت و مطمئنم
که میتونه تا آخر عمر زیباترین لحظه واسه من و بابایی باشه.....
یادمه خاله میگفت لحظه ایی که تو رو از اتاق عمل به سمت بخش زایمان میبردن و توی
انکوباتور بودی وقتی بابایی چشمش بهت افتاده زده زیر گریه.....الهی قربونت برم که با
اومدنت هم رو متحول کردی .
و زیبا ترین لحظه عمرم زمانی بود که توی بخش زنان ، پرستار تو رو به بغل من داد تا بهت
شیر بدم.....
و این چنین بود که با اومدن فرشته کوچولوی ما زندگی شیرین شد.......
و حالا یکسال از اون روزا میگذره.تو هر روز بزرگ و بزرگتر شدی ..به صورت ما لبخند زدی
،غلت زدی ،غذا خور شدی ، چهار دست و پا رفتی ، دندون در اوردی ، راه رفتی
و...................
و من وبابایی هر روز احساس زیبای پدر و مادر شدن و تجربه کردیم و ازش لذت بردیم و
فردا میخوایم ایم روز و جشن بگیریم و واسمون تبدیل بشه به یه خاطره زیبا و فراموش
نشدنی...
وای چقدر حرف زدم همه کارام موند ووومن رفتم تا یه روز دیگه ...
بای بای مامانی....