فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

یاد اون روز بخیر

1392/4/12 9:26
نویسنده : مامان مریم ❤
707 بازدید
اشتراک گذاری

 

وای مامانی نمیدونی چقدر کار دارم که هنوز انجامشون ندادم ...الام که دارم مینویسم تو

هنوز خوابی .ساعت 8 صبح 12 تیر ماهه به عبارتی یک روز دیگه به تولدت مونده....

زودتر پا شدم تا ژِله ها رو درست کنم....واسه ژله خرده شیشه...

دیشب تا دیر وفت با نگین و نیلوفر و خاله داشتیم خونه رو تزئین میکردیم و تا دیر وفت بیدار

بودیم....

بگذریم از این حرفها داشتم کارامو میکردم یه هو یاد پارسال این روزام افتادم.....گفت بیام

زودی بشینم یه چند کلمه باهات صحبت کنم و رفع زحمت کنم......

آخی یادش بخیر.............

پارسال این روزا دیگه ساک خودم و تو رو واسه بیمارستان بسته بودم و حسابی دلهره

داشتم هر چی از این اضطرابم بگم کم گفتم و هر چی هم که به روز تولدت نزدیکتر میشدم

بیشتر و بیشتر میشد که البته شاید تا حدود زیادی بی دلیل نبود آخه من تا چند سال قبلش

به عنوان پرستار توی بخش اطفال و نوزادان کار کرده بودم و همه جور نوزاد دیده بودم و

حالا خودم داشتم یه نوزاد به دنیا می آوردم.......

از صبح روز تولدت بگم....

بابایی شب قبل ساعت و واسه 6 صبح کوک کرده بود که زودی بریم بیمارستان و پذیرش

بشم...اون روزا اتفاقا خاله فرزانه هم همسایه ما شده بودن و تازه اسباب کشی کرده بودن

ساعت 6 اون هم اومد و 3 تایی راهی بیمارستان شدیم.....

بماند که آقای دکتر ترک زاده عزیز اون روز مامانی و از یاد برده بود و رفته بود خونش و

گوشی موبایلش و خاموش کرده بود و من به جای اینکه ساعت 11-10 صبح برم اتاق عمل

ساعت 2 ظهر رفتم اون هم با کلی استرس که از صبح بخاطر فراموشی دکتر داشتم...

خلاصه جونم واست بگه من ساعت 15/2 ظهر وارد اتاق عمل شدم در حالی که بابایی و

خاله پشت در اتاق عمل بودن و مامان جون و بقیه هم توی خونه منتظر بودن من برم اتاق

عمل که بیان سمت بیمارستان (آخه پاشون درد میکرد و خیلی اینجور جاها واسشون خوب

نیست )

آندیا گل مامان ساعت 40/14 روز 13 تیر ماه 1391 پا به این دنیای زیبا گذاشت و مطمئنم

که میتونه تا آخر عمر زیباترین لحظه واسه من و بابایی باشه.....

یادمه خاله میگفت لحظه ایی که تو رو از اتاق عمل به سمت بخش زایمان میبردن و توی

انکوباتور بودی وقتی بابایی چشمش بهت افتاده زده زیر گریه.....الهی قربونت برم که با

اومدنت هم رو متحول کردی .

و زیبا ترین لحظه عمرم زمانی بود که توی بخش زنان ، پرستار تو رو به بغل من داد تا بهت

شیر بدم.....

و این چنین بود که با اومدن فرشته کوچولوی ما زندگی شیرین شد.......

و حالا یکسال از اون روزا میگذره.تو هر روز بزرگ و بزرگتر شدی ..به صورت ما لبخند زدی

،غلت زدی ،غذا خور شدی ، چهار دست و پا رفتی ، دندون در اوردی ، راه رفتی

و...................

و من وبابایی هر روز احساس زیبای پدر و مادر شدن و تجربه کردیم و ازش لذت بردیم و

فردا میخوایم ایم روز و جشن بگیریم و واسمون تبدیل بشه به یه خاطره زیبا و فراموش

نشدنی...

وای چقدر حرف زدم همه کارام موند ووومن رفتم تا یه روز دیگه ...

بای بای مامانی....


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان مهرو جون
12 تیر 92 12:30
اوه چه عالی خیلی منتظریم زود عکسا رو بذارین
مامانی درسا
13 تیر 92 1:42
عزیزم تولدت مبارک انشاالله همیشه شاد وسلامت باشی
مامان آیسل
13 تیر 92 11:17
خشکلم تولدت مبارک مامانی زودتر عکساشو بزار منتظریم
مامان سانيار
13 تیر 92 13:32
كوچولوي دوست داشتني تولدت مبارككككككككك انشاله هميشه شاد و خوشبخت و سالم زندگي كني عزيزممممممم


ممنون خاله جوونی...1000 تا بوس
الهام مامان یسنا
13 تیر 92 17:45
آندیا عزیز تولدت مبارک امیدوارم سالهای سال زیر سای پدر ومادرت خوشبخت و سعادتمند زندگی کنی.


مرسی خاله جوووون.....بوس بوس