اولین روزهای زندگی آندیا
روزی که اومدیم خونه مامان جون (مامان مامانم)-خاله فرزانه- دخترخاله هات نیلوفر و نگین ( همونهائی که تو روبه قول مامان جون بغلی کردند) توی خونه منتظر ما بودند... و با دیدن تو همشون کلی ذوق کردن
من شاکی بودم که چرا اینقدر زیاد میخوابی.....آخه تو همش خواب بودی...
بازم خواب.........
من همش واست شعر میخوندم که: پاشو پاشو پاشو پاشو و همه یه من میخندیدن
توخیلی دوست داشتی یه شکم بخوابی....
خوب دوست داشتی دیگه....
تازه خمیازه هم زیاد می کشید
تو خمیازه میکشیدی و همه می خندیدند..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی