خدایا باهات حرف دارم!!!!
سلام خدا جون.خوبی؟؟ حتما خوبی آخه خدا که نمیشه بد باشه... اون بنده های خدا هستن که هر از
گاهی بد میشن.......
بگذریم....
حتما باخودت میگی باز اون بنده ای که تا کارش یه جا گیر پیدا میکنه میاد سراغم و من میشم خدا
خوبه......
استغفرالله......توبه توبه .....من همیشه به یاد تون هستم.
ولی از شما چه پنهون یه چند روزیه یه دردی دارم....درد که نه یه گره کور یه بلاتکلبفی که مثل خوره به
جونم افتاده...و فقط و فقط به دست خودت باز میشه..آخه خودت همیشه میگی گه همه چی و از من
بخواین نه از بنده خودم......
و اینجوریه که اومدم سراغ خودت.....
راستش و بخواین 5 ماه پیش این بنده حقیر به شغل شریف مادری نائل شدم...خودتون که در جریان
هستید..
شب زنده داری.....تعویض پوشک بچه ......شیر دادن.... مجددا مقوله پوشک ......خم و راست شدن و
دلقک شدن جهت شادسازی اوقات نی نی گولو جان....استرس واکسن و تب بعدش و.............که
البته باید بگم که هزاران هزار بار شاکرم از لطف شماکه انصافا چه فرشته ای رو نصیب من بنده حقیر و
همسر جان فرموده ایدو تا عمر دارم سپاسگزارم....همه این خوبی ها و عنایتهای شما کاملا واضح و
آشکار است....
اما از شما چه پنهان که تا دو هفته دیگه مرخصی این مادر حقیر به اتمام میرسه و دارم شمارش معکوس
میکنم.......
همونطور که میدونین من یه پرستارم و پرستاری شغل انبیاء است.....راستی نه اون شغل معلمیه که
مثل انبیاء هست پس ما پرستارا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا ولش مهم نیست..............
وفتی نزدیک زایمانم بود مسئول بخشمون تمام نامردی عالم و در حقم بجا آورد و هنوز رد پای من خشک
نشده بود که یه جانشین گوگولی بجای من گرفت...امیدوارم که به اون طول عمر عطا فرمایید (عمرا)
و حالا من بعد از گذشت 6 ماه با یه دنیا آواره گی موندم و کلی استرس....
کدوم بخش من و میفرستن؟؟؟
با کدوم مسئول باید محشور بشم؟؟؟
اصلا شرایط من و درک میکنن که یه نی نی 6 ماهه دارم؟؟
و ووووووووووهزار تا علامت سئوال دیگه روی سرم.......معلوم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به خدا هیچکدومش بخاطر خودم نیست..بلکه بخاطر این فرشته کوچولومه.....
وااگر چه که من همیشه به تصمیمات و خواسته شما اطمینان کامل دارم و میدانم که مثل همیشه
همچون کوه پشتم هستی و بهترین راه حل وکه هم به صلاح من و زندگیم باشه جلوی پام میزاری.
کمافی سابق که به هر گوشه زندگیم نگاه میکنم میبینم که اگر چاهی بود که توش افتادم خود تو در
انتهای سیاهی آن چاه نوری واسم قرار دادی که وقتی به سمتش رفتم چیزی جز خیر و خوبی و زندگی
بهتر از قبل برایم در نظر داشتی و چه زیبا پازل زندگی مرا چیدی ...............خدایا شکرت.....هزار بار
بهر حال خدا جونم من باید فردا صبح برم بیمارستان واسه اینکه بخشم معلوم بشه...من به اون بنده ای
که فردا میتونه به اراده اش به هر بخشی منو بفرسته کار ندارم.....همه خواسته ام از توست پس مثل
کوه پشتم باش و اینبار هم همچون همیشه هوایم را داشته باش.....
نزار پست بعدی این وبلاگ و باچشمان اشک بار بنویسم و ناامید باشم.....
چون نی نی منو کسی نیست نگهش داره ...
خواهرم میره سر کار....مامانم بخاطر سنش و بیماری قلبی که داره از توانش خارجه با اینکه خیلی هم
دوست داره آندیا رو نگهداره..
از طرفی خانواده همسر جان هم اینجا نیستن ....
پس من چیکار کنم؟؟؟؟؟هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
باید ببرم مهدکودک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصولا مهدکودک توی این سن مکانیست سرشار از ویروس ها و میکروبها که بچه در اون وول میخوره
ومن نمیخوام فرشته کوچولوم بره اونجا و دائم سرما خورده باشه...و هی ببرمش دکتر و شربت سفکسیم
بخوره.
نمی خوام م م م م م م م م
من احتمالا فردا یا پس فردا برمیگردم با یه پست جدیدیا عصبانی هستم و به خودم و عالم و آدم بدو بیراه
میگم ویا شادمان و سرخوش
حالا خدا جووون خودن قضاوت کن دوست داری بنده ات خوشحال باشه با
غمگین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من رفتم..... یادت باشه فردا از اون بالا نگاهت به من باشه
من به امید تو میخوام مثل شیر برم جلو وگرنه پاهام میلرزه
من رفتم......فردا یادت نشه هااااااااااااااااااااااااااااااااا
به این فرشته نازگلی نگاه کن...آخه دلت میاد نه واقعا دلت میاد ....نگاهش کن.....ببین........