فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

یکسالگی وبلاگ آندیا

    سلام عزیز دردونه ی مامان ، عشق مامان: یک سال گذشت ... با  همه ی خوبی ها و بدی ها وگذر عمر چیزیست قسمت همه ی ما می پرسی از چی یه سال گذشت؟؟؟؟ یک سال پیش توی همپین روزی ..... این خونه رو برای مشق خاطراتمون بنا کردم که الان، بعد یکسال تبدیل شده به خونه ای که روزانه دوستای خوبمون بهش سر می زنن و برامون یادگاری می ذارن.   نمی دونم تا چه حد توی وبلاگ نویسی موفق بودم ولی سعی خودم رو کردم تا از تمام روزهای شیریم با تو بودن بنویسم ، از حس خوب مادر شدنم ، از عاشقانه هام با تو و..... ببخشید اگه گاهی نوشته هام ضعف داشتند ، بیش از حد بلند ب...
27 مهر 1392

15 ماهگی گل دخترم

  عزیز دل مامان ، کاش اونقدر وقت داشتم و میتونستم هر روز تمام کارای جدیدی رو که یاد میگیری ، یا همه شیرین زبونی هایی رو که با اونا دل منو بابا رو آب میکنی رو برات به یادگاز ثبت میکردم، تاهمیشه واسم تازگی داشته باشه و شادی این لحظاتی  رو که برای اولین بار کلمه ای و ادا میکنی و یا بازی رو انجام میدی برام بمونه..... 15 ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی مامان     15 ماهگی به روایت تصویر وقتی بابایی سر دخترم و شونه میکنه ، اینجوری میشه خنده نداره ه ه ه ه وقتی دخترم آهنگ گوش میده واااااای من تو رو بخورم وقتی پا تو کفش بزرگترا میکنی ...
20 مهر 1392

دنیای این روزهای ما

    دخترکم ، تو آنقدر کوچکی که از دنیای این روزهای ما بزرگترها خبر نداری.... میشناسی دنیای این روزهای ما را ؟؟؟؟؟؟؟؟ جان مادر ، ای کاش هرگز نشناسی ....ولی مگر میشود در این روزهای سخت : بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم خیلی کم میخندیم خیلی تند رانندگی میکنیم خیلی زود عصبانی میشویم تا دیر وقت بیدار میمانیم خیلی خسته از خواب بیدار میشویم خیلی کم مطالعه میکنیم اغلب اوقات تلویزیون نگاه میکنیم و خیلی بندرت دعا میکنیم زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاهتر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاههای باریکتر بیشتر خرج میکنیم اما کمتر دا...
13 مهر 1392

سفر به نوستالژی های کودکی مامان و بابا

    سلام مامانی ، قشنگ مامان : میدونی امروز چه روزیه ؟؟ شاید ندونی یعنی حتما نمیدونی..آخه هنوز خیلی کوچولویی امروز اول مهر سال 1392 هست..به عبارتی روز اول مدرسه ها و تو هنوز نمیدونی چه خبره .....امیدوارم یه روزی برسه که دخملی مامان 7 ساله بشه و منو بابایی  واسه اولین روز مدرسه رفتنت واست جشن بگیریم . ...     به امید اون روز اما راستش و بخوای من همیشه روز اول مهر یه کوچولو دلم میگیره  و یه جورایی یاد  دورانمدرسه و کیف و کتاب می افتم. واسه همین میخوام یه گریزی به گذشته ها بزنم و از توستالژی های دوران کودکیم واست عکس بزارم..میدونم که وقتی بزرگ بشی و اینا...
2 مهر 1392

مرخصی لازمم

من هم مثل اغلب مادرهايي كه ميشناسم گاهي دلم ميخواهد از مادري ام مرخصي بگيرم ، اقلا 2 روز ، 1 روز و شاید 1 ساعت مادر نباشم. دستهايم مال خودم باشد.مغزم مال خودم باشد.فايده اي ندارد كه دو ساعت بگذارمش پيش پدرش يا مادر بزرگش و بروم بيرون.حتي آن طوري هم دلم مال خودم نيست. پیش دخترم است. من دلم مرخصي اي ميخواهد كه در آن دلم هم مال خودم باشد. بنشينم پشت فرمان توي هر جاده اي كه ميشود 120 تا بروم.چاووشي گوش دهم سیاوش قمیشی گوش کنم و ,باهاش داد بزنم و هي فكر نكنم که الان دخترم چه میکند!!!!غذا مي خورد؟گريه نميكند؟سرش به جايي نخورد؟ كسي هست که با او  بازي كند؟ که ......................نگران نباشم و...
27 شهريور 1392

رویای شیرین یک مادر

      فرشته کوچکم : دستت را اينگونه به دور انگشت پدر حلقه ميكني ومن پر از احساسات خوب ميشوم برايت/برايش/براي خودم براي همه ي اين روزها و ثانيه هاي مملو از عشقمان پر از احساسات خوب ميشوم و فكر ميكنم و فكر ميكنم و ميروم به عالم رويا پيش بيني ميكنم روزهاي خوب آينده ات را اينكه تو هم چنان خوبي و پاك مهربان و نيك سرشت آن روزهايي را كه بزرگ شده اي عجب لحظات شكوهمندي تو را نگاه كنم و مست شوم روزی را میبینم که همدمم شده ای ، غمخوار مادر شده ای ، دوش به دوش کنارم راه میروی...دختر ناز داردانه ی بابا شده ای... روزي را ببينم كه تحصيلاتت به پايان رسيده و من و پدرت آمده ايم بر...
25 شهريور 1392

آخرین روزهای تابستان 92

  فقط یه هفته دیگه تا پایان تابستون مونده و از الان داره کم کم بوی پائیز به مشام میرسه .. مشهد روزا هوا گرمه و شبها تا دلت بخواد سرد میشه...اونقدر که اگه پنجره اتاق خواب باز باشه آدم دوست داره تا گوش هاش بره زیر پتو...وای که چه حالی میده اما توی وروجک مگه زیر پتو جا نگه میداری ، تا میندازم روت با 2 تا جرکت با پات میندازیش اونطرف....و خلاصه اینجوری میشه که ماهم به خاطر خانوووووم باید گرما رو یه کوچولو تحمل کنیم....... مسافرایی که توی پست قبلی نوشته بودم هنوز از سفرشون بر نگشتن و ما هنوز تنهای تنها هستیم و خلاصه توی این روزای آخر تابستون حسابی دخملی و اینطرف و اونطرف میچرخونیم...... چندت...
25 شهريور 1392

آندیا در باغ گلها

  سلام دخمل ناز مامان.....سلام فرشته کوچول موچول من...... خوبی مامانی؟؟خوشی ؟؟؟؟ دماغت چاقه؟؟؟؟ اوضاع و احوالت بر وفق مرا میکذره؟؟ اگه بخوام از جال و هوای این روزا واست بگم ، زیاد تعریفی نداره. همش دلتنگی و تنهایی وهست....چرا؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه همه مسافرتن...مامان جوون و باباجوون رفتن تهران...خاله هم از شمال نرسیده دوباره با اونا رفت ..دایی هم رفته ارومیه...و خلاصه ما جسابی تنها شدیم این روزا دیگه تا حدود زیادی به مهد کودکت و مربیات عادت کردی ولی من هنوز یه کم واسم سخته ....آخه تو با من میای و با منم بر میگردی .وقتی صبحکارم یه کم واست سخته آخه تو هنوز خوابی و من جسابی واسه بردنت اذیت میشم ..ولی خوب ا...
20 شهريور 1392

روزت مبارک فرشته کوچولو....

  خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا روزت مبارک   عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی اگه فقط یه دونه دختر خوب و مهربون توی دنیا باشه ، اون تویی عزیز مامان   آندیا جوووووونی روزت مبارک دختر مامان   ...
16 شهريور 1392