فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

اولین مریضی فرشته کوچولوی ما

  الان که دارم مینویسم روی پام خوابیدی البته خوابه خواب که نه ....چون هر از گاهی یه کم نق نق میکنی. امشب شب سختی و گذروندم..البته گذروندیم..من و تو و بابایی     امروز از صبح تب داشتی ومجبور شدم که مهد نبرمت ، خاله  هم که تازه دیروز رفتن مسافرت و من موندم و تو این مریضی که یهو اومد سراغت. نمیدونم بگم سوغات مهد کودکه یا از دندوناته یا..... بهرحال مامانی جووووون امروز از صبح تب کردی ومن و حسابی گذاشتی توی آم پاس (به قول سریا ل دود کش) خلاصه امروز بیخیال مهد برنت شدم و به بابایی زنگ زدم که زودتر بیاد خونه، تا  من تو رو تحویلش بدم وبرم سرکار که البته بابایی هم از اونجا...
7 شهريور 1392

پروژه عظیم مهدکودک

  ماجرای روز اول مهد آندیا : دیر وقته و دخمل گلم مثل یه فرشته کوچولو کنارم خوابیده.....بابایی هم سر کاره یعنی امشب شبکاره......منم باز دوباره از این فرصت طلایی که پیش اومده استفاده کردم و نشستم پای کامپیوتر..... هفته آخره مرداد ماهه و یه هفته دیگه مونده که خاله فرزانه بره مسافرت و آندیای من آواره بشه ، واسه همین با مهد بیمارستان صحبت کردم که از اول شهریور بری اونجا..... پروژه عظیم مهدکودک امروز به مرحله بهره برداری رسید ...امروز 26 مردادماه 1392 واسه اولین بار صبح دو تایی ( من و آندیا ) دست در دست هم راهی مهد کودک شدیم البته فقط واسه نیم ساعت ....چون نجمه جون (مدیر مهد کودک) گفته هفته اول فقط رو...
3 شهريور 1392

دختری با کفشهای صورتی

  توی این روزهای اخیر دیگه به طور رسمی کفش پات میکنی....چند هفته پیش با ، بابایی رفتیم بیرون و واست یه جفت کفش تابستونی خریدیم....از اینایی که سوت سوتیه... خلاصه کلی باهاشون حال کردی ....... منم اسمتو گذاشتم : دختری با کفشهای صورتی اما نمیدونم چرا بیشتر دوست داشتی توی دستت بگیری و راه بری تا اینکه پات کنی؟؟؟؟؟                                               اینم چند تا عکس متفرقه از دخملی   اندیا قبل از رفتن به مهمونی ...
12 مرداد 1392

مادرانه های من

  این روزا تمام دغدغه زندگی من شدی... خاله قراره توی شهریور یه مسافرت 2 هفته ای بره و کسی نیست که بزارمت پیشش بنابراین من میمونم و تو و سرکار رفتنم.... از یه طرف با خودم میگم میبرمت مهدکودک و از یه طرف دلم نمیاد به این  زودی بزارمت وقتی سرکارم ، مدام از همکارا و دوستهام راجب مهدکودک سئوال میکنم که آیا از مهدکودک بیمارستان راضی هستن یا نه؟ وقتی یکی میکه خوبه و من و تشویق میکنه که تورو بیارم کلی خوشحال میشم و از حالت وجدان درد در میام ولی به محض اینکه اون یکی دیگه میگه نیارش و هنوز زوده حسابی میرم توی لک و باز انگار غم دنیا میاد توی دلم خونه میکنه.....و همش با خودم میگم پس چکار کنم؟؟؟؟ ...
11 مرداد 1392

بادکنک

  عروسک قشنگ مامان :   این روزها بیشتر از همیشه دوست دارم واست بادکنک بخرم.   بازی با ، بادکنک خیلی چیزا رو بهت یاد میده.   بهت یاد میده که باید بزرگ باشی اما سبک ،  تا بتونی بالا و بالاتر بری.   بهت یاد میده که چیزای دوست داشتنی می تونن توی یه لحظه ، حتی بدون   هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن.   و مهمتر از همه :   بهت یاد میده که وقتی چیزی را دوست داری ، نباید اونقدر بهش نزدیک بشی   و بهش فشار بیاری که راه نفس کشیدنش و ببنده ،     چون ممکنه برای همیشه از دستش بدی   ...
27 تير 1392

یه تفریح مادر و دختری

  دیروز هوای مشهد خیلی خیلی گرم بود.هر چی بگم کم گفتم.. توی فاصله محل کار تا خونه با اینکه کولر ماشین روشن بود ولی انگار که نه انگار و من با سرعت هر چه تمام می اومدم تا زودی برسم خونه ....غافل از اینکه این گرمای آخر تیر ماه  اونقدر زیاده که کولرای خونه رو هم جواب کرده بود..... بابایی سر کار بود و من ودخملی داشتیم باهم حرفهای مادر و دختری میزدیم و از گرمای تابستون حرف میزدیم که یهو تصمیم گرفتیم با هم بریم حموم...نشستم حساب کردم دیدم پارسال توی همچین روزی حموم 10 روزه گی آندیا بوده و حالا حموم 1 سال 10 روزه گی...حاضر شدیم و از نبودن بابایی سوء استفاده کردیم و مادر و دختر راهی حموم شدیم و ...
23 تير 1392

واکسن یک سالگی آندیا

  سلام دخمل قشنگم ، عزیز مامان امروز موعد واکسن یکسالگیت بود البته با یه کم تأخیر آخه هفته پیش  تولدت بود و نشد که بزنیم چند روز بعدش هم که رفتیم اون خانومه مرکز بهداشت گفت یکشنیه 23 تیر ببرمت و از اونجایی که من امروز سر کار بودم این مسئولیت خطیر به گردن خاله فرزانه افتاد ...هرچند که اصلا و ابدا دوست نداشت تنهایی بره ، اما دیگه چاره ای نبود ومن با اینکه سر کار بودم اما همش دلم پیش تو بود مامانی......و مرتب به خاله زنگ میزدم تا اینکه آخرین بار گفت واکسن و زدن و دارین میرین خونه و دخمل ناز مامان اصلا گریه نکرده. قربونت برم مامانی که اینقدر صبوری و خانوم . پس امروز حسابی بهانه گیری کن که ب...
23 تير 1392

تابستانی که با وجود تو گرمتر میگذره

  سلامی به گرمای تابستان/به روزهای در کنار تو /همراه و همنفس با تو این روزا داره به سرعت هر چه تمامتر میگذره...مثل برق ، مثل باد اما انگار خونه ما امسال نسبت به سالهای قبل گرمتر شده....چرا؟؟؟؟؟؟؟ سه حالت داره یا زمین داره هی گرم و گرمتر میشه ، یا کولر خونه رو خوب سرد نمیکنه ، یا آندیا به خونمون اضافه شده.... کدومش؟؟؟؟؟؟؟؟ معلومه آندیا به خونمون گرما داده..... از چی بگم؟؟؟  از کجاشروع کنم؟؟؟ این روزا اینقدر راه میره که اگه یه کیلومتر شمار به پات ببندم ، از شدت راه رفتن تو منفجر میشه.. هی راه میری ، هی می افتی..چه پشتکاری هم داری مامانی باز دوباره پا میشی وادامه میدی...کاش بزرگم شدی ای...
21 تير 1392

تولد یک سالگی آندیا

    آی دنیا خبر خبر دخمل مامان یک ساله شد   دخترم یکسال شد.خودم هم باورم نمیشه که من یک سال دخترم رو بزرگ کردم ......     کودک آسمانی من، امروز .... عجب روزیست . سالروز آغاز تو . آغاز بودنت،آغاز آمدنت ... عجب روزی است امروزفرشته کوچک من . پر از شوقم برای امروزت برای تولدت .... برای 1 ساله شدنت . برای مادر شدنم . برای پدر شدن پدر بی نظیرت آخ که هرچه بگویم کم است برای امروزت بزرگ شدی کوچک لطیفم . یک ساله شدی دخترکم مبارکت باد این روز . روز زمینی شدنت . روزی که خدا از بین صد ها هزار فرش...
16 تير 1392