فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

اولین روز کاری مامان بعد از 6 ماه

1391/10/16 13:04
نویسنده : مامان مریم ❤
733 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام مامانی.خوبی؟؟خوشی؟؟؟دماغت چاقه؟؟؟؟ معلومه که خوبی چرا بد باشی!!!!!!

میخوام از اولیم روزی که رفتم سر کار و تورو تنها گذاشتم واست بگم... بالاخره مرخصی زایمان مامان

تموم شد و باید میرفتم سر کار...

جووونم واست بگه از اینکه شب قبلش اصلا خوابم نبرد و همش از این دست به اون دست میشدم و

حسابی فکرم مشغول بود حالا خوبه نمیخواستم بزارمت مهد کودک و گر نه ......

صبحش از ساعت 5 صبح همش به ساعت گوشی موبایلم نگاه میکردم آخه واسه ساعت 6 کوک کرده

بودم ولی اصلا نیازی به کوک کردن نبود چون اون شب خودم تا صبح سر تا پا ساعت شده بودم.......

اما بالاخره ساعت 6 شد و تو غرق در خواب نازت بودی و بابایی کم کم باید آماده میشدیم

ساعت 6:20 دیگه وفت رفتن بود و ما دو تایی تو رو مثل یه ساندویچ خوشمزه لای یکی دو تا پتو پیچوندیم

و تو هنوز در خواب ناز بودی و با بابایی راهی خونه همسایه روبرویی مون ( خاله فرزانه ) شدی ....و من با

اینکه بعد از 6 ماه میرفتم سر کار اما خسته تر از همیشه راهی سر کار شدم.......

چقدر سر کار دلم واست تنگ شده بود.....همش به دوستام میگفتم : دلم واسه دخملم تنگ شده..الان

حتما بیدار شده...الان حتما داره بازی میکنه...الان حتما داره این کار و میکنه داره اون کار ومیکنه ......

فکر کنم آخرش نزدیک بود منو بزنن.....

چند بارم زنگ زدم و جویای حالش شدم .....فکر کنم داشتم زیاد زنگ میزدم چون آخرش نیلوفر(دختر خاله

جووونت) گفت: خاله آندیا خوبه نگران نباشین !!!!!!!! شایدم موهاش سیخ شده بود نمیدونم..

 

از اول شیفت به هوای یه ساعت زود رفتن به خونه (پاس شیر) خوشحال بودم که اونم به خاطر مراحل

کارهای اداریش نتونستم روز اول ازش استفاده کنم با دوباره گوش هام افتاد پائین..............

اما ساعت 13:30 که کارت زدم زودی پریدم توی ماشین و به طرف خونه راه افتادم....

آخیش........

بالاخره امروز تموم شد......

و جالبترین صحنه رمانی بود که تو با من روبرو شدی..قبلش همش با خودم میگفتم حتما دل اونم واسه

من تنگ شده ....شایدم تا منو ببینه گریه کنه....

اما گریه که نکرد هیچی ... تازه اصلا منو با مقنعه نمی شناختی...هرچی  صدات میکردم واست

شعرهایی که دوست داشتی میخوندم اصلا انگار نه انگار تحویلم نمیگرفتی..

راست گفتن که مادر عاشق و بچه فارغ...........

بعد از خونه خاله دوتایی اومدیم خونه یه چرت حسابی دو تایی روی تخت زدیم و تا بابایی از سر کار اومدو

این ماجرای اولین روز سر کار رفتن من و مهمونی رفتن دخملی.......

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)