این روزهای فرشته کوچولوی من.......
سلام....من باز اومدم مامانی......
از دیروز من و تو تنهاشدیم.....آخه بابایی رفته تهران ، از صبح با هم خونه مامان جون بودیم
و تازه اومدیم .
دخمل خوشکلم توی روروئکشه و منم دارم واست مینویسم...الان با بابایی صحبت میکردم
و حسابی دلش واست تنگ شده بوده..
دیروز که تنها بودیم باز تو هی شیطونی میکردی و منم ازت عکس میگرفتم...رفته بودی
توی چادر کوچولوت....کلی حال میکردی و منم از خوشحالی تو حال میکردم
آره دیگه این روزها من با خوشحالی و خنده تو ، شاد میشم و با یه گریه از سر شیطونیت
دلم غصه دار میشه....مادرم دیگه به قول مامانم : کافر باش ، مادر نباش
خوب بگذریم.................
یه چند تا عکس خوشکل و موشکل ازت گرفتم ، میزارم تا وفتی بزرگ شدی ببینی که چقدر
شیطون بلا بودی عزیزززززم..................
آندیا تی چادرش......
این اسباب بازی که دستته ، اولین اسباب بازیته مامانی
وفتی کوچولوتر بودی خیلی دوسش داشتی
اینم جلد دستمال مرطوبته ، نمیدونم چرا دوسش داری
مجبور شدم نگهش دارم
ای جووونم مامانی
میگم به دوربین نگاه کن ، خنده تحویلم میدی
ای خدا ، تو که منو دیوونه کردی
اینجوری نگاهم نکن
اینا شیر خشک های منه
به هیچ کسی نمیدم......
بابام واسم میخره..........
تازه......
واسم کتاب داستان هم میخره...ایناهاش
ولی نمیدونه که من عاشقه موبایلم......تا کتاب
مامانی :
خسته نشدی ، اینقدر ازم عکس گرفتی؟؟؟؟؟؟
مرسی عکسهای منو با چشمهای خوشکلتون نگاه کردین..
نظر یادتون نره هااااااااااااااا