فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

لبخند بزن

زندگی کن و لبخند بزن بخاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند به امیدت زنده هستند با یادت خاطره می سازند نمیدانم در زندگیت "بهترین" چگونه معنا می شود ما بهترین را برای عزیزترینمان آرزومندیم                            مامان و بابای آندیا جون   ...
27 مهر 1391

آندیا در سه ماهگی

دختر گل مامان امروز 3 ماهه شدی...قربونت بشه مامان که یه ماه دیگه بزرگتر شدی.... حالا دیگه حسابی خانوم شدی ..میخندی..من و بابایی و میشناسی....شبها دیگه کمتر ازیت میکنی...مثل فرشته ها راحت میخوابی  ......نازت و برم من....1000 تا میبوسمت امروز بازم میخوام واسه 3 ماه شدنت یک کیک درست کنم.خدا کنه که خوب بشه......تازه واست یک کلاه بوقی هم خریدم که بزارم رو سر دخترم و بابایی ازت عکس بگیره.... امروز بابایی صبح رفت دنبال عمه نسترن....آخه اون امسال دانشگاه قبول شده و امروز از صبح مهمون ماست..... کیکی که درست کردم یدک نشد....البته به قول بابایی مزه اش عالی شده بود....نوش جون همه.....   اینم یه کیک ساده ولی خوشمزه ...
25 مهر 1391

آندیا در دو ماهگی

حالا آندیای مامان دو ماهه شده و یک کمی خوابش کمتر شده...چشمهاش و باز میکنه و یه لبخندی تحویل ما میده و من و بابایی کلی ذوق میکنیم. دل دردهای دخترم یه کم بهتر شده ولی نه خوب خوب دوماهگی دخترم همزمان شد با اولین واکسنش...... صبج اول وقت من و تو و بابایی راهی مرکز بهداشت شدیم. من خودم و حسابی آماده کرده بودم واسه یه روز سخت....حتی از قبلشم قطره استامینوفن خریدم که اگه خدای نکرده تب کردی زودی بهت بدم . خدا رو شکر خیلی تب نکردی و اذیت نشدی و ما رو هم اذیت نکردی....از بس خانومی تو  اما اون آقایی که واکسن تو رو زد توصیه کرد که نذارم خیلی پاهات و تکون بدی چون دردت میگیره حتی گفت پاهات و اگه شد ببندم که البته این کارو کردم و دردت خیبی کم...
25 مهر 1391

آندیا در یک ماهگی

دختر نازم بالاخره یک ماهه شدی..یک ماه که اومدی و حسابی خونه ما رو گرم کردی... راستی تا حالا که تو نبودی من و بابایی چقدر تنها بودیم..تو با اومدنت یکی یکی درهای رحمت و روی ما باز کردی با اتفاقاتی که این چند وقت افتاد یه ما نشون دادی که چقدر خوش پا قدم بودی..... یک ماه گذشت.توی این یک ماه چه شبهایی که من و بابایی پا به پات بیدار بودیم..گریه میکردی و دلت درد میکرد و دوست داشتی راهت ببریم....حسابی یغلی شدی هاااااااا امروز تصمیم گرفتم یه کیک خوشمزه به مناسبت اولین ماه زندگیت درن کنم و چند تا هم عکس یادگاری ازت بگیریم  عزیزم یک ماهگیت مبارک               &...
25 مهر 1391

دلنوشته های مامان برای آندیا

عزیز من! خوشبختي، نامه يي نيست كه يكروز، نامه رساني، زنگ در خانه ات رابزند و آن را به دستهاي منتظر تو بسپارد. خوشبختي ، ساختن عروسك كوچكي ست از يك تكه خمير نرم شكل پذير, به همين سادگي، به خدا به همين سادگي؛ اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق و ايمان باشد نه از هيچ چيز ديگر       به دنبال خدا نگرد! خدا در بیابان های خالی از انسان نیست خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست به دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست خدا در قلبی است که برای تو می تپد خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد در جمع عزیزترینهایت ...
23 مهر 1391

دوستت دارم

    وقتی می گویم دوستت دارم  شاید تصور کنی تنها چند واژه ی ساده را در کنار هم گذاشته ام  و جمله ای را بیان کرده ام  اما...  این تنها یک جمله نیست !  دنیای لبریز از رویا های سبز و سرخ !  همین جمله کوتاه !  آری همین چند واژه خود کتابیست سر شار از معنا !  دوستت دارم یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست  بی تو دنیای من به سردی می گراید و چشمانم پراشک میگردد !  دوستت دارم یعنی قلب من منزلگاه توست  و وجودم سرزمینی که تخت پادشاهی را تنها لایق تو می دانم .  دوستت دارم  ....................     به خاطر قامت کوچک تو ...
17 مهر 1391

تپلویم

تپلی مامان   تپلویم تپلو، صورتم مثل هلو دست و پاهام کوتاهه، چشم و ابروم سیاهه مامانه خوبی دارم، میشینه توی خونه میبافه دونه دونه، می پوشم خوشگل میشم مثل دسته گل میشم         عـــ ــ ــکس   تـــــــو را به سقفــــــ   آسمــ ــ ــان   سنجــــاق میکنم حال که  ایــــن روزهـــا از فرط   دلتنـ ــ ـگی چشمانـــم   مدام رو به آسمــ ــ ــ ـان   استـــــــ بگذار تــــــو در   قابـــــــ چشمانــــم باشی...             &...
16 مهر 1391