فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

جشن الفبا

هفته اول خرداد ماه مدرسه براتون جشن الفبا تدارک دیده بود تا بچه ها به همرا مادرشون برن و علاوه بر بازی و شادی در آخرین روز مدرسه با معلم و بچه ها عکس یادگاری بگیرن و هر کدوم شعر یا داستانی بخونن و هنر سواددار شدنشون و به خانواده شون نشون بدن.☺❤ اوندوز خیلی بهت خوش گذشت. کلی با دوستات رقصیدین و شعر خوندین و تو هم قصه رستم و سهراب و برای همه خوندی. این عکسا رو به یادگار میزارم توی وبلاگت تا وقتی بزرگ شدی، خانوم شدی بخونی و کلی حال کنی.   و اینجوریا شد که کلاس اول هم به پایان رسید و دخترک من باسواد شد....❤👏👏👏👏👏👏👏👏 ...
6 خرداد 1398

سوار بر اسکیت...

  من و بابا مدتها بود که دوست داشتیم برات اسکیت بخریم و یه کلاس هم بفرستیمت تا حسابی اسکیت و یاد بگیری. و بالاخره توی یه روز اردیبهشتی سه تایی رفتیم اسکیت خریدیم و یه معلم خصوصیم واست گرفتیم  و قرار بر این شد هفته ایی دو جلسه توی پارک ملت بهت خصوصی آموزش بده و ........ اینچنین شد که تو یه اسکیت باز شدی.... و البته خیلی زود اصول اولیه رو یاد گرفتی ...آفرین دخترم👏👏👏👏👏   اینروزا شهر پر شده از پروانه، یعنی راه میری هزاراااان پروانه جلوت در حال پروازن....یه وضعیه واینجوری شد که دخترم اسکیت سواری و یاد گرفتی و عصرا توی پیلوت با بچه ها بازی میکنی و کلی حال میکنی......❤ ...
20 ارديبهشت 1398

به وقته اردیبهشت

امروز اول اردیبهشت سال ۱۳۹۸ هستش  و وبلاک دخترم به روز شد.....امیدوارم برای ثبت خاطرات کودکیش دیگه تنبلی نکنم و بتونم ادامه بدم..... 🌱🌲🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌲🌱 اردیبهشت را می شود ، آرام آرام عاشقی کرد... اردیبهشت را می شود آرام آرام مُرد..! به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود ، هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد ، تنگ شود... اصلا اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد...! بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد ، اول عاشقی کردن ها... آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی گذاشت و زندگی کرد... ...
1 ارديبهشت 1398

نوروز چهار نفره ما(۱۳۹۸)

نوروز امسالمون کمی متفاوت بوود.....بعله دیگه ما چهار نفر شدیم و این بزرگترین تغییر هستش... امسال قرار بود برای سال تحویل بریم ساری که چون مامان جون و بابا جون نیومدن ما هم منصرف شدیم تا روز اول عید کنارشون باشیم و البته کمک شون برای مهمونداری روز اول عید😔😔😔 حال و هوای روزای قبل عید از خود عید بهتره اون جنب و جوش مردم برای خرید عید ، لباس نو، اجیل ، سبزه و ماهی و.....البته امسال گرونی اونقدر زیاده که مردم خیلی قدرت خرید ندارن....آجیل معمولی کیلویی ۱۲۰ هزار تومن....نمیدونم این تورم توی کشورمون تا کجا میخواد بالااااا ..... خدا کنه تا وقتی شما بزرگ میشین یه فکری برای این مملکت و مملکت داری بشه که حداقل شماها یه زندگ راحت داشته باشید...... آند...
29 فروردين 1398

شما دو نفر عشقین

توی این پست تصمیم گرفتم فقط عکس بزارم . عکسهای  این دو تا خواهر و باهم ..... عکسها مربوطه به فاصله یک تا دو ماهگی دیانا خدا کنه وسطش احساساتی نشم و پارازیت ندم... *عاشقانه های دو خواهر* در عالم کودکی به مادرم قول دادم ، که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.❤ مادرم مرا بوسید.😘 و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم . مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی . نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم . ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم . معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ! بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کرد...
29 فروردين 1398

روزمره گی های خواهر بزرگه.....

والااااا خواهر کوچیکه که این روزا میخوره و میخوابه و..... ولی خواهر بزرگه این روزا خیلی در تلاطم هستش...مورد داشتیم که به زور رفته مدرسه و میخواسته نره و پیش خواهرش بمونه...... از شدت عشق و علاقه زیاد.....این علاقه گاهی آمپر میچسبونه و صورت خواهر کوچیکه رو غرق بوس میکنی تا بالاخره گریه اونم در میاد....با اینکه این روزا کانون توجه شدی ولی بازم یه سری واکنش هایی نشون میدی که خوب طبیعیه و ماهم انتظارش و داشتیم...... خواهر کوچیکه با خودش یه گیتار خوشگل واسه آندیت اورده ، آخه اون وقتی توی شکم مامان بوده دیده و شنیده که آندیا عاشق گیتار هستش و بخاطر همین براش سوغاتی آورده....اینم داستان این روزای ماست..... از مدرسه میرسه کیف و کتاب و فرم مدرسه ...
29 فروردين 1398

مهمون کوچیکه از راه رسید....

و سرانجام خواهر کوچولو به عبارتی کوچیک ترین عضو خانواده مون (دیانا) روز ۱۳ بهمن ماه سال ۱۳۹۷ ساعت ۱۲ ظهر پا به این دنیای زیبا گذاشت و شد خواهر کوچولوی آندیا....... اون روز من و بابا صبح وقتی تو خواب بودی ساعت ۶ و نیم رفتیم به سمت بیمارستان و تو ساعت ۷ صبح راهی مدرسه شدی...(شب قبلش مامان جون اومدن پیشت تا صبح بفرستنت مدرسه )...و قرار بر این شد که ظهر با اونا توی ساعت ملاقات بیای پیش خواهری..... اولین عکس آندیا و دیانا اینم اولین عکس دیانا و به این ترتیب انتظار خواهر بزرگه واسه دیدن خواهر کوچیکه به سر آمد💞💞💞 راستی یادم شد این عکس و بزارم....اینم دست نوشته دخترک بزرگ و باسوادم واسه مامانش که توی بیمارستان به من داد....یه دنیا ارزش داره و...
28 فروردين 1398