فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

به خواهر نزدیک میشوی....

سلام. این روزا خیلی سنگین شدم.حسابی توی این بارداریم وزن اضافه کردم. آخه دو تا ث۰ روز بخاطر اوضاع پام استعلاجی رفتم و توی خونه هم همش روی مبل نشستم، حسابی چاق شدم😣 چجوری بعدش این وزن و کم کنم خدا میدونه...جونم واست بگه دخترکم که این روزا از بس دردناکم و سنگین حس و حال اینکه عکس بگیرم و بنویسم گم که چه عرض کنم اصلا" نداااارم...بی حوصله ی بی حوصله ام... اما تو حسابی شادمانی و مرتب هی میای به شکمم دست میزنی....وقتی خواهر کوچولوت تکون میخوره که تو از همه مون بیستر ذوق میکنی... یه چیز جالبتر اینکه روی در یخچال یه کاغذ با کمک بابا درست کردی که هر روز از خواب پا میشی یک روزش و خط میزنی و حسابی خوشحالی از اینکه به تاریخ مورد نظرت داری نزدیک میشی.....
28 فروردين 1398

دستخط یک کلاس اولی (۱)

این روزا اسم دفتر مشق شده دفتر تلاش .....همه چی و توی اون مینویسن.....با اینکه دفترهای تلاشت و واست نگه میدارم ولی خیلی دوست دارم که توی وبلاگت هم چند نمونه بزارم تا یادگاری برات بمونه.... 🐣🐣🐣🐣🐣🐤🐤🐤🐤🐦🐦🐦🐦🐦🐦...
28 فروردين 1398

برگهای پاییزی

یه دو ماهی از شروع مدرسه رفتنت میگذره، باهمه چی خوب کنار اومدی کلا" از اول هم بچه بد قلقی نبودی....الانم خانوم معلمت و همکلاسی ها و مدرسه رو خیلی دوست داری، راستی یادم شد بگم با راننده سرویست( آقای تاجر) خوب کنار اومدی.... فقط مشق نوشتن و هنوز راه نیوفتادی، دستت زود خسته میشه و برای یه صفحه مشق نوشتن جونمون بالا میاد...که البته همه میگن طبیعیه....هنوز عضلات دستت اونقدر قوی نشده که سریع بنویسی..... با دوستت ترنم توی یه میزی و هر از گاهی دعواهای کودکانه بین دوستها پیش میاد ، که خوب برای همه بوده و هست..... وقتی از مدرسه به خونه میرسی اونقدر پر شور از اتفاقات مدرسه و بچه ها صحبت میکنی و البته منم سعی میکنم مشتاقانه به حرفات گوش کنم و وسطش یه نظر...
28 فروردين 1398

کلاس اولی خونه مون......

چی بگم از روز اولی که فرم مدرسه رو پوشیدی.....بعضی اوقات هیچ کلمه ایی نمیتونه احساس واقعی ادم و بیان کنه و روز اول مدرسه ات یکی از همون مواقع بود.....مقنعه ات و که سرت کردم یه لایه اشک روی چشمام و پوشوند ولی نخواستم گریه کنم. آخه شما بچه ها چه میدونید که یه چیزی به اسم اشک شوق هم وجود داره..... واسه شماها گریه و اشک نشانه غمه..... داشتم با خودم فکر میکردم چه زود بزرگ شدی، اصلا" کی اینقدر خانوووم شدی؟؟😢😢 تو سرگرم این بودی که چند تا دفتر بزاری توی کیف مدرسه ات؟ کدوم جامدادی و برداری؟ کفشهای کتونی صورتی نویی که برای مدرسه ات خریدیم و بپوشی و توی خونه باهاش راه بری و من اما رفتم به سالهای قبل و روز اول مدرسه خودم...... دست خودم نیست شوق و اشتیاق ...
28 فروردين 1398

خواهر دار شدی.....

آهای دنیا خبر دار خدا این دفعه هم یه فرشته دیگه بهم هدیه داد.... ویه خواهر کوچولو برای آندیا..... الهی بمونین برای هم همیشه دوست و یار و همدم...... اینروزا فهمیدی داستان از چه قراره و به قول خودت لک لک ها یه نی نی دختر گذاشتن توی شکم مامان... همش سئوال میکنی کی میاد .....یه دکتر روانشناس میگفت آخرای بارداریتون فرزند اولتون و مطلع کنید چون برای اونا زمان ۹ ماه خیلی طولانی و خسته کننده میشه.... حالا میفهمم که واسه چی میگفت....زمان برای بچه ها اونقدر قابل درک نیست...البته که ماهم توی ماه سوم بهت گفتیم . اونم چون مجبور بودیم. بعضی شبها دوست داشتی کنارم بخوابی و ماشاءالله توی خواب لگدیه که نثار من و شکمم میکردی واسه همین علت نخوابیدن کنارت و بهت گ...
28 فروردين 1398

سفر به ساری

۳ هفته دیگه تا شروع مدارس مونده و امسال خانواده ما یه کلاس اولی داره.... دیگه مثل سالهای قبل نمیتونیم توی پاییز یا زمستون مسافرت بکنیم .و به همین خاطر برای اینکه یه خستگی در کنیم تصمیم گرفتیم بریم یه سری به خاله فرزانه توی ساری بزنیم و یه حالی از دریا و جنگل بپرسیم.☺تا روز اول مدرسه سرحال و شاد بری مدرسه.... البته با توجه به باردار بودنم ، خیلی هم امسال امکان مسافرت راه دور نداشتم و باید یه جای نزدیک میرفتیم...همینجوریم حدود ۱۰ ساعت توی راه بودیم...ولی باز اونجا چون خونه خواهدم بود راحتتر بودم..... راستش توی این سفر خیلی نتونستم عکس بگیرم هم سرماخورده بودم، هم کمر درد و کلا"خیلی رو به داه نبودم که مرتب ازت عکس بگیرم دخترکم......باباییم که خیل...
28 فروردين 1398

روزای گرم تابستون

روزای گرم تابستون و یکی یکی میگذروندی... البته خوش میگذروندی...تو از اون دسته بچه ها بودی که تابستونم مهد کودک میرفتی😢 دیگه مامان و بابای کارمند همینه.... ولی از طرفی چون حسابی بهت خوش میگذشت خیالمون راحت بووود. از آب بازی و کلاس چرتکه و رقص و ژیمناستیک بگیر تا....... البته این عکس مربوط به کلاس ژیمناستیک لاله هستش که میرفتی. چقدرم خوب راه افتاده بودی این عکس بالا مربوط به مهد کودک هستش و جشنهایی که هر روز برگزار میشد..... روزاییم که خونه بودی من و بابا کلا" در خدمتت بودیم والااااا.از کلوپ پاندا و پارک ها و سرزمین عجایب و..... هر چی در توانمونه برات انجام میدیم. یه روز خوب با گلسا (سرزمین عجایب) موفق و پیروز باشی ...
27 فروردين 1398