فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

روز بی چتر....

چند روز پیش باران بارید...ریز و نم نم ....هوا بهاری بود نه زمستانی..زیر آن بارش نرم . مادری بود و دخترکی که لباسش کم بود برای رسیدن به خانه چاره ایی نبود باید خیابان یکطرفه را بالا میرفتند... هر دوشان شاید خیس آب آسمان میشدند مادر دلش میلرزید وقتی به پاهای لرزان کودکش فکر میکرد در خیابان تنها و بی چتر...... ناگهان دری از جنس نور برایشان باز شد..دری که شاید بیشتر هم باز بود اما دیدنش پشت ان ابرهای نمدار وسنگین همیشه کار مشکلی ست.. بخصوص که وقتی ابرهای تیره سینه ها را هم گرفته باشد آنروز مادر و دختر زیر باران آواز خواندند و پا کوبیدند..از روی چاله های آب پریدند.. و اجازه دادند که باران&...
7 دی 1395

بلندترین شب سال 95

امسال بلندترین شب سال یا همون یلدای خودمون چون مامان جون و باباجون تنها بودن رفتیم همه اونجا و خوش گذشت.... البته دایی مجید و خانواده نیومدن چون وسط هفته بود بهانه مدرسه فردا پارسا و گلسا  رو اوردن و نیامدن...... دخترم ... یلدا را دوست دارم در چشمان قشنگ یلدا برق ثانیه ها را می بینم ! همان ثانیه هایی که ... به قدر یک لبخند کوتاهند   و   به قدر یک لبخند با ارزش ... یلدا را دوست دارم چون با نگاه مهربانش می گوید :   رمز ماندگاری ثانیه ها در کنار هم بودن همدل بودن و نشاندن ل...
30 آذر 1395

نقاشی های کودکانه تو.....

این روزا یکی از بهترین و خوشایندترین کارایی که انجام میدی نقاشیه که البته با توجه به سن و سالت و اینکه کلاس نمیری......خوبه یعنی عالیه..... خلاصه تا چشمت به کتابای ما میوفته تو هم دفتر و مداد رنگیات و روسرما هوار میکنی و خلاصه  میخوای پابه پای ما بیای امروز چند نمونه از این نقاشی ها رو که با موبایل عکسشون و داشتم واسه نمونه کار توی وبلاگت  میزارم...تا در اینده بدونی چه هنرمندی بودی مامانی جووون این و با خمیر بازی درست کردی پرنده هستن ایشوووووون ماااااااهی این جزو اولین خونه هایی که میکشیدی سر سره-صندلی- الاکلنگ یه عروس هستن ایشون و یه زنبور...
26 آذر 1395

اولین برف پاییزی شهرما....

دیشب هوا خیلی سرد بود..... وامروز صبح که پرده اتاقمون و زدم کنار دیدم داره برف میباره..... آنقده خوشحال شدم که نگو...... امروز 13 آذر اولین برف پاییزی  شهر من به زمین نشست.... تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت میتوان گفت که من چلچله باغ توام مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف سخت محتاج به گرمای توام  . . .   اینم اولین عکسهایی برفی دخترک در پاییز 95 روز پشت بوم خونه اینم یکی از مزایای طبقه پنجم بودنه دیگه یه جای دنج و آروم البته شاید زیبایی طبیعت و پارک و نداشته باشه ولی وقتی یه جوجه داری اینجا بهترین جا واسه برف بازی...
13 آذر 1395

پاییز هزار رنگ ما.....

بهترین فصل برای من پاییزه عاشقشم با اینکه همیشه تفسیرهای غم انگیزی ازش شده ولی من دوست دارم این فصلو مخصوصا ماه آبان..اصلا برای من پاییز زنده شدنه تلاش و تکاپوس شاید چون همیشه عاشق مدرسه رفتن بودم این حس خوب بر میگرده به دوران درس و مدرسه .... جمعه گذشته تصمیم گرفتیم بریم پارک ملت... طبیعت رنگ پاییزی به خودش گرفته بود هرچی از زیباییش بگم کم گفتم حتی عکسا نمیتونن زیبایی که با چشم دیده میشن منتقل کنن..خیلی خیلی خوش گذشت چون هوا هم آفتابی و عالی بود و حسابی از منظره لذت بردیم . دخترکم از این همه رنگارنگی این فصل زیبا حسابی به وجد اومده بود و تا دلش خواست دوید و دوید.... ...
15 آبان 1395

البوم عکس مهد کودک دخملی

اول مهر آغاز سال تحصیلی 95 بود و مثل سال گذشته با اندیا خانووووم راهی مهد شدیم راستی یادم شد سلام کنم....سلام و هزاران سلام بعد از یه غیبت چندیم ماهه امان از دست این فضاهای مجاااازی تلگرام و اینستاگرام که نمیزارن ادم یه سری به وبلاگ دخملیش بزنه.... این روزاااا خیلی همه گرفتارن .....همه سرشون توی موبایلشونه......دیگه کی ادم وقت میکنه بیاد توی وبلاگ. ولی امشب یهو هوس کردم بیام اینجا و یه کم حرف بزنم و عکس بزارم بیخیال تلگرام و اینستاگرام بابا....... عصر جمعه هست و حسابی دلگیر...بابایی سرکاره ومن و تو توخونه تنهاییم عصر جمعه به اندازه کافی دلگیر هست چه برسه به اینکه جمعه هم باشه اندیا طبق معم...
29 مهر 1395

جشن تولد 4 سالگی دخملی من..

روزی که به دنیا آمدی،من متولد شدم... و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم... دختر آسمانی من، جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب و بیدار منی... گوشه دلم روز به روز را با نگاه رو به تکامل تو آغاز می کنم... سپاس خدایی که گیلاس باغ بهشت را به من عطا کرد... سایه خدای عشق بر قلبت مدام دخترم... امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است... روزی که ... پلک جهان می پرید دلم گواهی میداد اتفاقی می افتد ولحظاتی بعد فرشته ایی از آسمان فرود آمد در دامن من دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است  ...
1 مرداد 1395