فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

آخ جوووون مسافرت......

                                                                                                                        هوراااااااااا داریم 3 نفری میریم مسافرت..... بالاخره آندیا جووووونی یه کم بزرگ شد و میشه برای اولین بار یه سفر سه تایی بریم. تا حالا همه ی سفرهای من و بابایی دو تایی بوده و من اصلا تجربه مسافرت با یه بچه کوچولو ...
18 آبان 1391

واکسن 4 ماهگی

    امروز چهار ماهگی عشق مامان است و نوبت واکسن......  از آنجا که واکسن ٢ ماهگی اش خیلی من و بابا رو اذیت نکرد  با خیال راحت با خاله فرزانه راهی درمانگاه شدیم ....و اون آقابده واکسن آندیارو زد.... تا اون جایی که تونستی جیغ زدی....قربونت بشم مامانی ... وزن : 6/500 قد: 63 دور سر: 41 تا رسیدم خونه سریع بهت قطره استامینوفن دادم چون یه مختصری تب کردی....و البته بهانه گیر..یه 2  ساعتی خوابیدی و بعد  از شدت درد گریه ای سردادی که معلوم شد واکسن بد جوری اثر کرده آروم  نمیشدی به هر طرف و هر سمتی که تکانت میدادم جیغ میکشیدی اینم مدرک گفته هام      ...
14 آبان 1391

اولین عید غدیر آندیا +چهار ماهگی گل دختر

     سلام دختر ناز مامان.....امیدوارم بعد از یه شب شلوغ و پر هیاهو خوب خوب باشی....البته واسه تو پر هیایو بود واسه ما بزرگترها که نه......دیشب به خاطر عید غدیر مهمون داشتیم من که عاشق مهمون و مهمونی رفتنم...امسالم که مامان تو خونه دو تا سید داشت....به به  تازه ه ه چهار ماهه هم شدی هورااااااا...............دخمل من یه ماه بزرگتر شد..خانوم تر شد.....   حالا دیگه خیلی با من همکاری میکنی.....مثل خانوما توی carrier میشینی و به من نگاه میکنی و منم کارهام و انجام میدم.... شبها هم که از روزها خانوم تری ........وای ی ی ی دوست دارم که اینقدر آروم و با صبری.... این روزها آب دهنت خیلی  خیلی زیاد شد...
14 آبان 1391

عید تون مبارک

  سلام نی نی ها و مامانا عیدتون مبارک       این گلهای خوشکل عیدی آندیا جون به همتون         اینم عکسهای آندیا جونی من            ...
12 آبان 1391

یه داستان جالب

سلام...سلام...و صد سلام.....   2 روز دیگه تا عید غدیر مونده....و من امسال دو تا سید تو خونه دارم......بله دیگه ما اینیم.....یکیش بابایی و یکیشم دخمل نازم آندیا جونی ی ی ی   کلی هم کار دارم قراره مامان جون..باباجون...خاله و نگین و نیلوفر...دایی و خانواده به اضافه دو قلوهای وروجکش بیان.....وای چقدر دخملم مهم شده....نازش و برم از این حرفها که بگذریم..داشتم توی اینترنت واسه خودم چرخ میزدم یه متن قشنگ دیدم حیفم اومد نزارم . اسمش داستان خلقت زن هست.....   به 2 دلیل گذاشتمش اول اینکه بیشتر خواننده های این وبلاگ مامانهای گل هستن....و دوم اینکه آندیا جونم تا چندین سال دیگه قراره واسه خودش خانومی بشه پس لازمه بدو...
11 آبان 1391

خاطره تلخ مامان

  بازم سلام دخمل ناز مامان....... ساعت از نیمه شبم گذشته و باز چشمهای مامان خواب نداره....انگار از وقتی تو اومدی من کم خواب شدم از بس همش هول و هراس تو رو دارم. اما بیخوابی امشبم واسه تو نیست تو آروم و راحت خوابیدی فرشته کوچولوی من. ومن توی تاریکی شب به سرم زده که بنویسم .............. اما اینبار نه از شیطونیهای تو میخوام یگم و نه میخوام عکسهای قشنگت و بزارم........هر چند که تو اینقدر کوچیکی که هنوز درک این جور مسائل واست زوده اما میدونم که خیلی زود بزرگ میشی . خانوم و خانوم تر.... و میشی سنگ صبور مامان. توی این نیمه شب دل مامان حسابی گرفته و میخوام درد دل کنم. آبان ماه همیشه یه جورایی واسه من تلخ و غم انکیزه. نه تنها واسه...
8 آبان 1391

وقتی مامان هنرمند می شود

سلام گل من.....   الان کنار من مثل یه فرشته کوچولو خوابیدی....چه ناز میخوابی مامان......فکر کنم بعضی اوقات خواب میبنی و نوی خواب یه لبخند ناز و ملیح میاد روی لبهات.......کاش همیشه لبات پر خنده باشه  امروز مامان یه کم هنرمند شده و داره با عکسهای تو بازی میکنه برای دیدن هنرنمایی مامان به ادامه مطلب یه سری بزنید                                         این عکس و توی حموم ازت گرفتم                                ...
7 آبان 1391

برای تو می نویسم

  یرای تویی که قلبت پـاک است… برای تو می نویسم…….. برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست… برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست… برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…     برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد… برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است… برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی… برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی…       برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است … برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است…...
1 آبان 1391

دل مامان بارون میخواد

  دلم باران می خواهد فقط باران..... با یک بغض به اندازه  تمام دلتنگی هایم.......             به كجامينگري؟! زندگي ثانيه ايست... وسعت ثانيه راميفهمي...؟! هيچكس تنهانيست! ماخداراداريم .     آدمها برای هم مثل کتاب میمونند وقتی به آخرش میرسند میرن سراغ یکی دیگه یادمان باشد همدیگر را زود زود ورق نزنیم....     ابر باران عشق سر نوشت چنین نوشت: باران این روزها را دوست دارم گویی در میان صدای قطره هایش کسی بر من مژده بخشایش می دهد شاید هم خیالاتی شده ام و این فقط اشک حسر...
30 مهر 1391